من امپراطور دلخوشیهای کوچک و دلبستگیهای معمولی و دوست داشتنهای بدون منطقم! من خداوندگارِ با پای زخمی دویدن و فراتر از حد توان جنگیدنم. من خوبتر از هرکسی بلدم وقتی که جهانم از نور خالی بود، چگونه سنگهای طاقتم را به هم بسایم و از هیچ، نور درست کنم. من خوب بلدم وقتی که هیچ دلیلی برای لبخند نیست، بخندم و من خوب بلدم وقتی که حالم خوب نبود، چگونه حال خودم را خوب کنم و از دلِ اندوهم دلیلهای کوچکی برای شادی و لبخند بیرون بکشم. نگرانِ من نباشید؛ من از نسل همان جنگجوی سرکش و گستاخیام که در دل جنگ و وسط میدان تیر و درست وقتی که هیچ کاری از دستش ساخته نبود، چشمهاش را بستهبود و فارغ از فاجعهی در حال وقوع، میرقصید. این ایدئولوژی من است؛ "حالا که نمیشود هیچ کاری کرد، بیخیال! لااقل با آرامش و لبخند تمام شویم..."